سینمای ملی ایران وامدار روایت های قصه محور و البته مستقل بوده و هرگاه در این مورد کم آورده به سراغ اقلیم کوهستانی زاگرس رفته اما در اکثر اوقات نتوانسته از میان در هم آمیختگی رنج و زندگی به تصویری انسانی و اخلاقی برسد. تولید آثاری که در محتوا از ساخت زبان و فرهنگ به درماندگی رسیده اند و یا در فرم به دام کلیشه های فیلمفارسی، آپارتمانی و شبه روشنفکرانه افتاده اند، تنها از جاذبه های بصری زاگرس استفاده کرده و در حقیقت آدرسی غلط به مخاطب خود داده اند. چنین نقدی هم را میتوان به آثاری نسبت داد که مدعی روشنگری بوده و از جنگ و آوارگی مردمان کردستان تنها به تلخی محض رسیده و مخاطب را به نوعی شکنجه داده اند.
این در حالی است که سیمای کردستان سراسر رنج و شادی است و میتوان با درکی درست از شرایط، گذر از رنج های این سرزمین را به تصویر کشید. شوربختانه سینمای اجتماعی ما هر زمانی برای پوشش کمبودهای دراماتیک خود به سمت مردمان کردستان، ایلام و یا لرستان رفته، آنان را به گونه ای نمایش داده که تماشاگر از روی ترحم به شخصیت های داستان عناوینی همچون بیچاره ها و بدبخت ها را نسبت داده و یا از نمایش خشم و خشونت به ترسیدن از انسانهایی رسیده که صرفا برای زیستن تلاش کرده اند.
این بدفهمی از زیست و زبانِ مردمان کوهستان از سال ۱۳۴۶ با فیلم دالاهو آغاز شد؛ سیامک یاسمی از فروش بالای فیلم گنج قارون به این گمان رسیده بود که میتواند با جایگزین کردن چند بازگیر و کشاندن داستان به کرمانشاه و ایلام همچنان بر طبل سینمای تجاری بکوبد! حاصل این فیلم رقص و آواز بازیگر زن در رشته کوه دالاهو و لباس پوست پلنگی و برنو برای بازیگر مرد شد و از اینها که بگذریم! فیلم از نوای موسیقی محلی نیز چشمپوشی کرد تا برای نشان دادن آن که کارگردان در فرانسه درس خوانده و با موسیقی غربی آشناست از موسیقی کلاسیک برای بخشهای مثلا دراماتیک استفاده کرده و جز این کوه بیصاحب مانده از کُرد و کردستان رد و نشانی نیست.
اما فیلم به خاطر نام فریبندهاش به خصوص در استانهای کردنشین هزاران کُرد را به سینما کشاند تا به نام کوه مشهورشان یک داستان به شدت غلط و به شدت دور از فرهنگ کُردی را به خورد آنها بدهد و در ضمن راه را برای ساخت چنین آثار ضعیف اما پر فروشی به سایرین نشان دهد. سینمادار دیگر میدانست باید تنها به پول فکر کند و نیازی به ساختِ لباس، موسیقی و زبان محلی نیست و بازیگران نیز میتوانند به جای تهران در رشته کوه های زاگرس برقصند و لاتبازی در بیاورند!
در آن زمان به چنین آثاری اعتراض نشد که اگر میشد دیگر خبری از فیلمی همچون شوهر آهو خانم نبودیم که داود ملاپور آن را به صورت سیاه و سفید و بر اساس رمان ماندگار على محمد افغانی در سال ١٣۴٧ ساخت. فرهاد فخرالدینی موسیقی این فیلم را ساخته بود که بر خلاف انتظار نه قرابتی با موسیقی و داستان رمان دارد و نه میتواند حسی با محل وقوع داستان که ظاهرا باید کرمانشاه باشد، بسازد. موسیقی متن، مثل صدای رادیویی است که بیاعتنا به ریتم و روند فیلم روی اعصاب مخاطب راه میرود و این شاید از بدسلیقگی فیلمساز بوده وگرنه از موسیقیدان و آهنگساز آثاری همچون سربداران و روزیروزگاری بعید بوده که برخلاف درام، نوایی غیرمرتبط را بسازد.
این روند در سینمای پس از سال ۱۳۵۷ نیز به نوعی تکرار شده و شاهد تولید آثاری بودیم که یا برای جلب توجه چند جشنواره خارجی ساخته شدهاند یا صرفا در راستای نوعی تفکر داخلی، آدرسی غلط به ببینده داده اند؛ هنگامی که زبان و فرهنگ یک سرزمین نادیده گرفته شده و شاهد مصادره رخدادهای جاری در فیلم به سود گروهی خاص هستیم، دیگر نمیتوان از نقد جامعه شناختی و ارتباط بین درام و تاریخ سخنی به میان آورد؛ زندگی مردم در مناطق کوهستانی زاگرس هزاران قصه برای نجات سینمای اجتماعی ایران به همراه دارند، البته اگر واقعگرایی با تفکر هم راستا شوند.