طبیعت در سینما چطور بازنمایی می‌شود؟

گاهی طبیعت همان‌قدر که بیرون ما جریان دارد، درون ما را نیز شکل می‌دهد؛ جغرافیایی پنهان که با هر باد و باران، چیزی در جان‌مان را جابه‌جا می‌کند. آدمی همیشه سعی کرده این حضور بی‌صدا را بفهمد، برایش معنا بسازد و آن را به زبان بیاورد. و چه زبانی رساتر از سینما—رسانه‌ای که می‌تواند صدای علف را به تصویر بدل کند و سکوت کوه را در قاب نگه دارد.

در سینمای عباس کیارستمی، طبیعت نه فقط پس‌زمینه‌ای آرام، که هم‌نفسِ روایت است. جاده‌ای که در دوردست ناپدید می‌شود، تپه‌های خاکی که نرم بالا می‌روند، درختی که تنهاست و قدرِ یک شخصیت وزن دارد—همه با شخصیت‌ها راه می‌روند، مکث می‌کنند، دست‌کم نمی‌گذارند قصه در اتاقی بسته بمیرد.

در زندگی و دیگر هیچ یا زیر درختان زیتون، طبیعت همچون شعری زمزمه‌شده در حاشیه‌ی روایت، ما را به یاد تداوم و امکان می‌اندازد؛ به یاد اینکه زندگی حتی پس از ویرانی، راه خودش را پیدا می‌کند.

اما در سینمای تئو آنجلوپلوس، طبیعت حامل خاطره است؛ سنگین، مه‌آلود و لبریز از زمان. مه روی رودخانه‌ها می‌خوابد، باران بی‌وقفه می‌بارد، باد روی خانه‌های بی‌صاحب آواز می‌خواند؛ انگار هر ذرهٔ طبیعت، تکه‌ای از رنج و مهاجرت را در خود حمل می‌کند.

در چشم‌انداز مه یا ابدیت و یک روز، طبیعت صحنه‌ی صرف نیست؛ حافظه‌ی ملتی‌ست که گم‌شده‌هایش را میان باران و افق جست‌وجو می‌کند.

طبیعتِ کیارستمی «راه» است—گشوده، روشن و همراهِ زندگی. طبیعتِ آنجلوپلوس «درنگ» است—مرزی ناپیدا میان گذشته و حال. و سینما، در دست هر دو، تبدیل می‌شود به زبان جهان: زبانی که گاهی با نسیم حرف می‌زند و گاهی با مه.

About محسن تیزهوش

Check Also

گذرا در ظاهر، پایدار در معنا

بشر و زمین، دو هم‌سفر دیرین زندگی‌اند؛ رابطه‌ای که از آغاز پیدایش تا امروز ادامه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *