وحشی؛ تولد انسانِ از دست‌رفته

در «سریال وحشی»، مسئله فقط نمایش یک خشونت فردی نیست؛ مسئله این است که سریال جهان خود را بر ادعای «واقعیت» بنا می‌کند، اما هرگز شهامت مواجهه  فلسفی با این ادعا را ندارد. اثر مدعی است که از دل جامعه و نابرابری واقعی برآمده، اما به‌جای تحلیل‌کردن سازوکارهایی که انسان را له می‌کنند، خشونت را در سطحی روان‌شناختی و تک‌عاملی تقلیل می‌دهد. به همین دلیل، «وحشی» با وجود ژست اجتماعی‌اش، در سطح توضیح جهان شکست می‌خورد: واقعیت را مصرف می‌کند، اما آن را نمی‌کاود. سریال از خشونت به‌عنوان محرک روایت استفاده می‌کند، نه به عنوان مسئله‌ای فلسفی که جهان امروز را تعریف می‌کند.

در لایه  اخلاقی نیز سریال گرفتار ساده‌سازی است. این سریال اخلاق را امری فردی و درونی تصویر می‌کند؛ گویی سقوط انسان محصول ضعف کنترل شخصی است، نه نتیجه  فشار سازوکارهایی که او را شکل می‌دهند. این نگاه در حقیقت نوعی «اخلاق‌زدایی از سیاست» است: جامعه و ساختارهایی که خشونت را ضروری می‌کنند ناپدید می‌شوند، و تنها فردِ بحران‌زده باقی می‌ماند که مسئول تمام فروپاشی‌هایش معرفی می‌شود. این همان نقطه‌ای است که سریال از امکان نقد رادیکال دست می‌کشد؛ زیرا نقد رادیکال یعنی نشان دادن این‌که خشونت نه انتخاب فرد، بلکه پیامد اجتناب‌ناپذیر نظم بیرونی است. سریال دقیقاً همین‌جا به عقب‌نشینی می‌افتد.

در لایه  وجودی نیز اثر از مواجهه با رنج طفره می‌رود. رنج در سریال فقط سوخت درام است؛ نه پرسشی درباره  امکان زیستن در جهانی که ستم ساختاری را دائماً بازتولید می‌کند. شخصیت‌ها می‌سوزند و خرد می‌شوند، اما هیچ‌گاه به مرزهای خودآگاهی تراژیک نمی‌رسند؛ آستانه‌ای که در آن سوژه میان نابودی و آگاهی انتخاب می‌کند. «وحشی» از این آستانه می‌گریزد و آن را با هیجان، شوک و تعلیق جایگزین می‌کند. نتیجه این است که رنج، معنای فلسفی خود را از دست می‌دهد و صرفاً کارکردی نمایشی پیدا می‌کند؛ چیزی که باید مخاطب را تکان دهد اما نه توضیح دهد و نه دگرگون کند.

از نظر فنی، سریال جهان تصویری یکدست و تیره‌ای خلق می‌کند، اما این جهان بیشتر «اثرگذار» است تا «معنادار». قاب‌ها اغلب بسته و تهی از عمق بصری‌اند و بیش از آنکه حس ناامنی را از درون وضعیت اجتماعی تولید کنند، با نورپردازی کم‌کنتراست و طراحی صحنه  غبارآلود، صرفاً بر فضای خفه تکیه می‌کنند. تدوین در صحنه‌های پرتنش خوب عمل می‌کند اما در بخش‌های روایی دچار کش‌آمدگی و تکرار می‌شود. موسیقی، به‌جای خلق زیرلایه  احساسی، اغلب قراردادی و تابع الگوی سریال‌های جنایی است. بااین‌حال بازی‌ها—به‌ویژه اجرای جواد عزتی—یکی از معدود نقاط اتکای سریال‌اند؛ عزتی با کنترل میکروژست‌ها و حالت‌های فشرده  چهره توانسته رنج و خشمی انباشته را واقع‌گرایانه منتقل کند، اما بسیاری از نقش‌های فرعی پرداخت دراماتیک ندارند و عملاً به حاملان اطلاعات یا تنش‌های سطحی بدل می‌شوند.

در نهایت، «وحشی» می‌خواهد داستان انسانِ له‌شده  عصر معاصر باشد، اما به اثری تبدیل می‌شود که بیشتر از آن‌که ساختار را افشا کند، فرد را مصرف می‌کند. سریال می‌خواهد بگوید جامعه انسان را وحشی می‌کند، اما از طرح این پرسش اساسی می‌ترسد که   چه سازوکاری، چه منطقی، و چه قدرتی انسان را به مرز حیوانیت می‌راند؟   از این جهت، سریال در سطح باقی می‌ماند: تیره، ملتهب، تکان‌دهنده—اما نه روشنگر. سریال می‌توانست خشونت را به‌عنوان حقیقت ساختاری جهان معاصر افشا کند، اما فقط نشانه‌های خشونت را نمایش می‌دهد، نه ریشه‌هایش را. بنابراین سریال، به‌جای آنکه در دل تاریکی آگاهی بیافریند، تنها تاریکی را بازتولید می‌کند. ادعایش بزرگ‌تر از شهامت فلسفی آن است؛ و جهان روایتش، کوچک‌تر از زخمی که می‌خواهد درباره‌اش سخن بگوید.

About محسن تیزهوش

Check Also

سینمای مستند ایران؛ پناهگاهی برای روایت‌های اجتماعی

در دل هر جامعه‌ای، روایت‌های ناگفته‌ای وجود دارد که منتظر شنیده شدن‌اند؛ داستان‌هایی از درد، …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *