مستند «خاکستر و برف»، یک مجموعۀ آثار از «گرگوری کُلبرت»، عکاس و کارگردان اهل کانادا است که هنگام پخش، به دلیل نوع نگاه سازنده به محیطزیست، سبب شگفتی بینندگان شد و پس از پخش جهانی، نقدهای مثبتی گرفت. یکی از مجلات معتبر در حوزۀ عکس، دربارۀ کارگردان این مستند مطلبی با این تیتر منتشر کرد که استادی متولد شده که جهانبینی بسیار خاصی به محیط دارد و مجلۀ «نیویورکتایمز» هم در مورد این اثر اینچنین نوشت که «قدرت چشمنواز تصاویر در کنار زیباییهای خیرهکننده، بیننده را به حالوهوایی دیگر میبرد. این فیلم به سادگی همراه با سکوت، پنجرهای به جهانی دیگرگون باز میکند.» هرچند از نمایش این مستند بیش از بیست سال میگذرد، اما هنوز هم یک منبع الهامبخش برای اهالی فرهنگ و دوستداران طبیعت است.
این اثر حاصل یک پروژۀ چندوجهی شامل عکاسی، فیلم شصتدقیقهای با دوربینِ سی و پنج میلیمتری و یک رمان است که با موسیقی و شعر همراه شده تا سمفونی انسان و طبیعت را به بهترین شکل ممکن به نمایش بگذارد. سازندۀ این اثر همیشه در حال مشاهدۀ روابط انسان با سایر موجودات است که حاصل این نوع از زندگی، رسیدن به عمق یک فلسفۀ شاعرانه در ثبت و اجرای اتفاقات پیرامونی است. کُلبرت بهعنوانِ عکاسِ مستندساز، برای ثبت آثار خود همواره در سفر بوده و برای این فیلم نیز در سفرهای اکتشافی به کشورهایی همچون هند، برمه، سریلانکا، مصر، اتیوپی، کنیا و بسیاری دیگر رفته تا تعاملات باورنکردنی بین انسان و حیوانات را ثبت کند. این فیلم که توسط «لارنس فیشبرن» روایت میشود، در فرمی خیرهکننده قرار گرفته و انسان را در کنار سایر موجودات قرار داده؛ در واقع این برگ برندۀ اثر بوده که تمام زیستمندان زمین را در یک سطح دیده است. محتوای اثر نیز عاشقانه، ملایم و مسحورکننده است که همین، سبب همراهی مخاطب میشود.
«خاکستر و برف» برخلاف بسیاری از مستندهای تولیدشده، در اغلب صحنههای خود بیصداست و این قدرت تصویر را چند برابر کرده، اما این اثر یک موسیقی ساده و دلربا در پسزمینه نیز دارد که در نگاه تماشاگر به یک عرفان طبیعتگرایانه ختم میشود. یک نکته در محتوای اثر به کار گرفته شده که به دراماتیکشدن اثر کمکِ شایانی کرده و آن استفاده از یک متن عاشقانه و الهی است؛ متنی که در برخی از پلانهای مستند خوانده میشود، برآمده از داستانی تخیلی است که مردی برای همسر خود به تعداد روزهای سال، شعری را روایت میکند که گویی زمزمۀ یک انسانِ عاشق برای معشوقی است و در نهایت متوجه میشویم که منظور عاشق همان زمینی است که خانۀ همۀ موجودات است. ترکیب تصاویر، نورپردازی طبیعی و رقصی که بیشتر یک مدیتیشن انسانی است، بیننده را به حالتی رویایی در ژرفای درونش میکشاند.
این مستند در ابتدا ما را مسخ تصاویری انتزاعی از رقص شاعرانۀ انسان با حیوانات کرده، اما با گذر چند پلان، جهانی بدون جدال و رقابت را برایمان بازآفرینی و ما را محسور عشق و آرامشی میکند که در میان تمامی اجزای طبیعت موج میزند، اما همهچیز همچون خاکستر و برف، در یک چشمبههمزدن محو و نابود میشود. نکتۀ اصلی مستند در بیزمانی و بیمکانی خلاصه شده و همین سبب شناورشدن تماشاگر در یک فلسفۀ عمیق شده و اگر زمین و انسان از حرکت دست بردارند، همهچیز درون خورشید منظومه سقوط میکند؛ پس باید صلح در میان طبیعت حاکم باشد و هیچ چیز به زمان و مکان و ماده ختم نشود تا مرزی بین انسان و سایر موجودات شکل نگیرد. این نکته میتواند حرف اصلی مستند باشد که برگرفته از روایتهای افلاطون و فلسفۀ شوپنهاور است که هیچ تفاوتی بین گذشته و آینده وجود ندارد و هرچه هست، به شکلی مداوم، زمانِ حال است.
هر مستندی، ادبیات منحصربهفرد خودش را دارد و اینجا در میان رمانتیک انسان و طبیعت، یک رویداد بسیار مهم شکل گرفته که مفهوم آن به تفکر تماشاگری ختم میشود. در واقع مستند بیشتر به ذهن مخاطب اجازۀ روشنبینی داده و خواهان جذب جزییاتی میشود که مخاطب را به پهنای وسیع زمین پرتاب میکند، اما او را در تخیل رها نکرده و مسیر را برایش روشن کرده تا به هرآنچه باید برسد.