«خاکستری» یک فیلم با زیرلایههای منسجم در فیلمنامه است؛ یک تریلر روانشناسانه با دکوپاژی دقیق و تدوینی قابل ستایش که تماشاگر را به یک فرامتن انسانی دعوت میکند. فیلم با یک تکگویی فوقالعاده بر روی تصاویری از یک پالایشگاه نفتی در منطقهٔ آلاسکا و زندگی شخصی انسانی دورافتاده شروع میشود که برای ساختن یک شخصیت پیچیده و ناامید بهشدت کافی است. به این عناصر نمایشی یک بازیگر توانمند را نیز اضافه کنید؛ «لیام نیسون» هنرمند بودن خود را یکبار دیگر به رخ کشیده و با جانبخشیدن به کاراکتر مرموزِ «جان اتوی» نشان داده که درخشش در فیلمهای «ربودهشده» و البته «فهرست شیندلر» بههیچوجه شانسی نبوده است.
هنگامی که «جو کارناهان» و «یان مکنزی جفرز» براساس یک داستان کوتاه مشغول نگارش فیلمنامه بودند، خیالشان از شخصیت اصلی راحت بود؛ زیرا میدانستند ترسیم ذهنی یک فضای هیجانی و خشن را باید برعهده چه کسی بگذارند. بیشک برگ برندهٔ تیم سازنده، انتخاب آقای بازیگر بوده است. او در فیلم «خاکستری» یک نقش چالشی و حساس را بسیار هنرمندانه و عمیق بازی کرده است.
باید به این نکته مهم اشاره کرد که فیلمنامه در راستای فرمی قرار گرفته که کارگردان مهندسی کرده و تدوین نیز به یاری سازنده آمده است تا هنرنمایی آنان را به بالاترین درجهٔ ممکن برساند. «خاکستری» برای جذب مخاطب، همهٔ عناصر دراماتیک را در خود دارد؛ از سقوط هواپیما تا جنگیدن با گرگهای درنده و یک طبیعت وحشی، اما اینها همگی در سطح هستند. در عمق این فیلم یک چالش فکری نهفته است که بیننده با کشف آن به درون خود سفر خواهد کرد.شخصیت از همان ابتدا با سکانس افتتاحیه به ما معرفی میشود و لحظهبهلحظه تماشاگر را به خود نزدیک میکند. یک شکارچی در قامت یک مزدور برای شرکت نفت کار میکند. او قاتل گرگهاست و بهنقل از خودش از جانِ یک مُشت اراذل و اوباش حفاظت میکند! شخصیت اصلی در کشمکشی حلنشدنی با خودش قرار دارد. او همسرش را از دست داده است و در اصل زندگی خود را بر باد رفته میبیند؛ برای همین دلیلی برای ادامه دادن ندارد.
او خودش را مقصر میداند که کاری برای حفاظت از خانوادهٔ خود نکرده است و برای همین پایان زندگی را انتخاب میکند، اما در واپسین لحظات تصویر همسرش را به یاد میآورد که او را به نترسیدن فرامیخواند. این تصویر تا انتها با او میماند و دلیلی محکم برای ادامه دادن میشود. از سوی دیگر رُباعی پدرش از کودکی با اوست که انگیزهٔ جنگیدن را در او دوچندان میکند. او از پایاندادن به زندگیاش دست میکشد، اما هنوز ناامید است.
او همراه با همان آدمهای بیاخلاق شرکت راهی سفر میشود و اینجاست که هواپیما در برف و سرما سقوط میکند تا پیرنگ فیلم در حصار گرگهای وحشی نمایان شود. ریتم و دیالوگها بهدرستی کاراکترها را راهبری کرده و موسیقی نقش مهمی در ساخت فضا دارد. انتخاب نماهای بسته به هیجان درونی فیلم کمک کرده است و تنها استفادهٔ اغراقآمیز از زیستمندی همچون گرگ از منطق اثر میکاهد. «آتوی» سعی میکند تا از جان همراهش دفاع کند، اما همگی از دست میروند تا او با درون خاکستری خودش تنها بماند. بلندپروازی سازندگان «خاکستری» قابل تحسین است. آنان نخواستهاند یک فیلم ماجرایی و هیجانی معمولی را ارائه دهند. فیلم با فلسفهٔ روانشناسانه جاودان میشود. زیرمتن این اثر بیان این نکته نیست که طبیعت، وحشی است و تو باید با آن بجنگی تا زنده بمانی، بلکه این هیولای درونی خودمان است که هر کسی باید آن را شکست دهد؛ وگرنه همچون یاران «آتوی» یکی پس از دیگری قربانی خواهیم شد.
سازنده بهدرستی این دیدگاه را با کمک یک بیان سینمایی به فکر تماشاگر منتقل میکند. «جان» تنها مانده و احساس درماندگی میکند، برای همین دست دعا و التماس بهسمت آسمان دراز میکند، اما خبری از معجزه نیست. هرچه هست در درون خود «آتوی» است؛ اینگونه وحشت بر تن آدمی غلبه میکند؛ تو تنها هستی و باید با درونت روبهرو شوی، از ناامیدی دست بکش و خودت را دریاب. «خاکستری» را باید تا انتهای تیتراژ تماشا کرد؛ این همان کلید طلایی فیلم است.