«بهسوی طبیعت وحشی» (Into the wild) نام اثری از «شان پن» در سال ۲۰۰۷ میلادی است. فیلم داستان یک جوان ماجراجوی آمریکایی را روایت میکند که بهتنهایی و بدون تجهیزات، پول و غذای کافی در پی سفر به نقاط دورافتادهٔ آلاسکا و دوری جستن از شهر و خانواده است و درنهایت از شدت گرسنگی جان خود را از دست میدهد. سازندگان، اقتباسی را از روی کتابی که «جان کراکائر» آن را با نام «مرگ یک معصوم» نوشته بود، انجام دادهاند که بسیاری از منتقدان، آن را سطحی و ناقص ارزیابی کردند و تعدادی از صاحبنظران بومی، اثر را غوطهور در اغراق دیدند. درنهایت فیلم تولید شد و بسیاری از تماشاگران آن را دوست داشتند. فیلم با جملهای در ستایش زیستن و پیوستن به جریان طبیعتگرایی از «لرد بایرن» آغاز میشود که در سنین جوانی بر اثر تب درگذشت و این آغازی است برای همراه شدن با «کریستوفر مککندلس» که او نیز در جوانی به طبیعت پیوست.
درامی مبتنیبر زندگینامه شکل گرفته است که داستانش هنوز هم میتواند گریبان مخاطب را بگیرد. تلاش برای رسیدن به آلاسکا، نهایت آرزوی یک جوان غربی میشود و این زمانی است که داستان یک فرم مطلوب به خود گرفته است. دوربین تمام تلاش خود را میکند تا همراه کریس بماند و از طریق نماهای مختلف با تماشاگر سخن بگوید. شتاب برای گرفتن مدرک دانشگاهی و بیپرده حرف زدن با خانواده هم یک پیوند خوب از تصویر و دیالوگ است. قابهای انتخابشده به کمک کارگردان میآیند؛ برای مثال نماهای لانگ میتواند از قدرت طبیعت منشأ گرفته باشد. فیلمساز بهشدت عاشق تصاویر لانگشات و هوایی شده و کارتپستالهای بسیار زیبایی را به بینندهٔ شهرنشین خود تقدیم میکند. این عاشق طبیعت شدن بهخودیخود بد نیست، اما بهعنوان یک اثر زندگینامهای، بهتر است از دید شخصیت روایت شود.
کریستوفر همان جوان تحصیلکردهای بود که پس از دریافت مدرک دانشگاهی آن هم با نمرات الف، همهچیز را یکباره رها کرد تا از دست زندگی مدرنشده و خانوادهٔ کنترلگر به طبیعت پناه ببرد، اما نمیداست که طبیعت چندان رحمی به موجودات ندارد و خبری از بیمهٔ عمر نیست. با اینهمه در طبیعت خبری از آن رقابت کشندهٔ غربی و همهچیز در موفقیت و کسب رتبه در فلان دانشگاه و پذیرش در یک شغل لوکس در یک شهر بزرگ نیست، اما خودخواهی ژنتیکی در طبیعت با کسی شوخی ندارد و هر موجودی که قویتر باشد، میتواند به زیستن ادامه دهد. کریس جوان از این نکته غافل بود و البته نمیدانست بعدها چقدر در بین همسنوسالانش مشهور میشود.
بسیاری از آدمها بعد مرگ معروف میشوند و کریستوفر یکی از آنها بود. بعد از سال ۱۹۹۲ با درگذشت کریس جوان با آن اتوبوس جادویی و آن عکس نهایی که مرگ و لبخند و گرسنگی در یکدیگر تنیده بودند، برای بسیاری از جوانان غربی نام کریستوفر مککندلس آشنا شد و این شهرت به جایی رسید که پلیس آن اتوبوسی را که محل زندگی او شده بود، به جایی دیگر منتقل کرد. «الکساندرْ سوپرولگرد» -نام مستعاری که خودش انتخاب کرده بود- در طول زندگی خود دست به اقدامی زد که هنوز هم تماشاگر را با سؤالهای سختی روبهرو میکند که پاسخ دادن به آنها دشوار است. شاید اینگونه از خود بپرسیم که آیا من هم میتوانم دل به طبیعت بزنم و از هیاهوی شهری خلاص شوم؟ جواب این سؤال هر چه باشد، در سبک انتخابی این جوان چندان روشن نیست. او کاری کرد که بیشتر به فرار از خانواده و سرخوردگی کودکانه میماند تا یک عملکرد از سوی عاشق طبیعت. روحیهٔ او بیشتر به آنارشیسم نزدیک بود که طبیعت را خانهٔ امن خود میدانست.
اینجاست که میتوان به این نکته رسید که فیلم از کتاب عقب است و کتاب از زندگی الکساندر. شان پن نتواسته از لحاظ بصری به این جوان عصیانگر نزدیک شود. برای مثال رنجهای مسیر یکساله در بازیگر دیده نمیشود، مگر در انتهای فیلم. گویی او به یک کمپ آمده و بهزودی به خانه بازمیگردد. این میتواند برای تماشاگر یک سرگیجه ایجاد کند؛ عاقبت ناراحتکنندهٔ مککندلس، جلوی دیدگانمان رژه میرود و بار دیگر و درست در لحظهای که باید تصمیم بگیریم و به سؤالی که پیشتر در ذهنمان به وجود آمده، یک جواب قطعی دهیم، از دیدگاه خود منصرف میشویم. این حاصل اثری است که فقط تدوین دارد و دیگر هیچ.
اما پیام کار را میتوان اینگونه تفسیر کرد که بریدن از زندگی مدرن و خانوادهای که دچار فروپاشی شده است چندان هم از دیواندگی نیست و پناه بردن به طبیعت میتواند یک راهکار جذاب باشد، بهشرط اینکه آگاهانه انتخاب شده باشد و نه از روی خشم و عصیان. درنهایت تصویر الکساندر آنقدر جذاب است که بیننده تا انتها او را دنبال میکند. این یک نکتهٔ مثبت برای کارگردانی است که بهتر است بازیگر بماند و هرازگاهی نیز بهعنوان حامی حقوق بشر در اقدامات مرتبط شرکت کند.