در دنیای سینما، فیلمسازی که اکولوژیست هم باشد، یک موجود کمنظیر و صاحب نگاه محسوب میشود. طبیعتگرایی بهمعنای حضور یک دوربین در میان کوه و جنگل و دریا نبوده و نیست. باید دیالکتیکی بر مبنای یک روایت شکل بگیرد که در خود تمامی تضادهای جامعه و طبیعت را داشته باشد تا کنشی خردگرایانه شکل بگیرد. اینجاست که چنین فردی منحصربهفرد بوده و نامش به نیکی در تاریخ ثبت خواهد شد. در میان اکولوژیستهای فیلمساز، میتوان بهنام «کِن لوچ» برخورد کرد که از اهالی صاحب سبک و دارای دغدغه است. او حضور در جشنوارههای مختلفی را تجربه و جوایز متفاوتی را دریافت کرده، اما آثارش مهمترین بخش از زندگی او هستند که توانسته بخش بزرگی از مردمنگاری تاریخی را در یک جامعهٔ شبهروشنفکری نهادینه سازد.
با درنگی کوتاه در سینمای «کِن لوچ» درمییابیم که پیش از آنکه فیلمساز باشد، یک اکولوژیست است که جامعه و تمام ارکانش را بهخوبی میشناسد. او در سپهر سینمایی جهان با سبک ناتورالیستی و متأثر از واقعگرایی اجتماعی شناخته میشود. «لوچ» از همان ابتدا هیچ تعارفی در نقد جامعهٔ خود نداشت. از نخستین کارهایش، فیلمی به اسم «قوش» است که در سال ۱۹۶۹ ساخته و بیپرده به سراغ نوجوانی سرتق و ناآرام رفته که دیگر از خانواده و مدرسه ناامید شده و تنها در طبیعت است که به اصل خودش بازمیگردد.
او روی زمین به سرکشی رسیده و روحی بسیار ناآرام دارد. خانوادهٔ او از هم پاشیده و مادر و برادر ناتنیاش صرفاً موجوداتی خودخواه و روانی هستند که بهغیر آزار «بیلی کاسپر» ۱۴ساله کاری بلد نیستند. اما نگاه «بیلی» به طبیعت است. او هرگاه در طبیعت گام میگذارد به آرامش میرسد. گویی موجودی از قفس به محیطِ زیست خود بازگشته است. «بیلی» همچنین از مدرسه هم بیزار شده و رابطهٔ پرتنشی با معلمان دارد، آنچنان که بهدلیل جثه نحیفش و نداشتن مهارت در فوتبال، توسط مربی ورزش غیرعادیاش، مورد تحقیر و آزار قرار میگیرد.
«لوچ» استاد به تصویر کشیدن بحرانهای انسانی در جامعه است. او چنان نمابهنما را کنار هم میچیند تا تماشاگر بهجای سرگرمی و وقت تلف کردن به این فکر کند که در اطرافش چه خبر است؟ چرا جامعه اینگونه مریض شده که به نوجوانی رحم نمیکند؟ «قوش» میتواند یک پرندهٔ زیبا، کوچک و باهوش باشد که برای گذر از زمینهای آلوده به واپسگرایی، آسمان را نهتنها برای پرواز، بلکه برای رسیدن به آرامشی عمیق انتخاب کرده است. آقای کارگردان، جامعهٔ خود را در قامت یک دیکتاتور ترسیم کرده و اینگونه یک میزانسن براساس بازگشت به طبیعت چیده که دکوپاژی عاقلانه دارد.
همگان از «بیلی»، تصویر یک احمقِ بیسواد را دارند تا روزی چنان از تربیتِ یک پرندهٔ ناآرام سخنرانی میکند که اکثر دوستان و معلماش، هوشمندی او را ستایش کرده و حتی با او همراهی هم میکنند، اما همچنان محدودیت و سرکوب بیداد میکند. آنچه در این اثر، هنرمندی سازنده را نمایان میکند، همپوشانی «بیلی» نوجوان و قوشی است که از لانه بیرون مانده و این دو چنان با یکدیگر دوست میشوند که گویی از ابتدا یک تن بودهاند. اینجا یک زبان فراانسانی شکل گرفته و دیگر خبری از هیاهوی شهر و معدن و مدرسه نیست. اینجا طبیعتی است که آغوش خود را برای «بیلی» باز کرده و سبب آرامش او شده است. فیلم بهشدت واقعگرا است و یادآور اثری همچون «چهارصد ضربه» از «فرانسوا تروفو». عمیق بودن اثر از هماهنگی فیلمنامه، کارگردانی، تدوین و بازیگر تازهکارش آمده و میتوان در مورد هرکدام از بخشهای فیلم یک جستار جداگانه نوشت.
در انتها یک تراژدی روی زمین رخ میدهد. بیلی دیگر در میان ابرها پرواز نمیکند و با حالی افسرده با قوش خود خداحافظی میکند. انتهای فیلم بسیار تلخ و گزنده تمام میشود. اگر چنین فیلمسازی، یک ایرانی بود، میتوانست بدین شکل جامعهٔ خود را نقد کند یا متهم به سیاهنمایی میشد؟