«دنیا دایرهای است که از هشت برش تشکیل شده؛ هشت کوه و هشت دریا و در مرکز این دایره قلهای بلند است به نام سومرو.» این دیالوگیست که بین دو شخصیت اصلی داستان شکل میگیرد. «پیترو» و «برنو» از کودکی با یکدیگر بزرگ شدهاند و فیلم بستریست که شاهد رشد و بلوغ عاطفی و فکری این دو در پیوند با طبیعت باشیم. «هشت کوه» نام فیلمی است از سینمای پرافتخار ایتالیا که سال گذشته در جشنوارهٔ کن به نمایش درآمد و توانست جایزهٔ هیئت داوران را از آن خود کند. این فیلم وامدار ادبیات بوده و اقتباسی است که با ریتمی بسیار کُند مخاطب را به چالش زمان دعوت میکند.
دوربین بهزیبایی توانسته تصاویری از کوههای آلپ و نپال را ثبت کند. داستان آنجایی شکل میگیرد که یک مثلث از دوستی، تنهایی و کوهستان با یکدیگر روایت شده است و دکوپاژِ کارگردان، میزانسی را میسازد تا بیننده در دام ملال و خستگی گرفتار نشود. هر چند سازندگان، تباری بلژیکی دارند، اما شوق رُمانی به همین اسم آنها را عاشقِ دوستی و طبیعتِ ایتالیا کرده است. این زوج هنرمند چنان در زیبایی کوهستان و یک دوستی مردانه گرفتار شدهاند که نزدیک به یک سال از زندگی خود را به ساخت این فیلم اختصاص داده و از اینکه فیلمی بسازند که بالای دو ساعت است، هیچ ترسی به خود راه ندادهاند.
این در شرایطی است که داستان هیچ نقطهای برای فراز و فرود دراماتیک در فرمت کلاسیک خود نداشته و مخاطب امروزی میتواند فیلم را بهراحتی پس بزند. بااینحال، نتیجهٔ نهایی که از جنس زیستن در طبیعتی کوهستانی است، نهتنها ملالآور نشده که همچون شعلهای در سرمای بسیار زیاد تا انتها میسوزد و تماشاچی را گرم نگاه میدارد. ریشهٔ هر دو دوست در کوهستان است، اما یکی به شهر میرود تا تحصیل کند و دیگری در همان روستا میماند تا عصای دست پدرش باشد. در گذر سالها این دو رشد کرده و اینک برای خود صاحب نگاه شدهاند. در این بین، کوهستان چنان شخصیتی محکم و بااراده بر سرجای خود ایستاده و شاهد دوستی و تنهایی «پیترو» و «برنو» است. هر چه «پیترو» در زندگی یافته، «برنو» ندارد و البته برعکس؛ اما یکدیگر را کامل میکنند.
اینجا خبری از کشمکشهای رایج نیست. همهچیز رفاقت است و حسادت در کمرنگی کامل. حجم زیادی از فیلم در اختیار تصاویری زیبا از کوهستان است. گویی سازندگان بهشدت مجذوب نماهای دور و نزدیک از طبیعت شدهاند. بیشک موسیقی میتوانست کمتر باشد و ریتم تدوین تندتر، اما فیلمساز چنین نخواسته. آنچه در فیلم چشمگیر است، نوع نگاه این دو دوست به زندگی و کوهستان است. آنجا که در دورهمی دوستانه، تدفین آسمانی در نپال را توصیف میکنند، سکانس سرشار از نشانهشناسی طبیعی و زیبایی محض کوهستان و آسمان میشود. اینکه هیچ جسدی روی زمین باقی نمانده و درنهایت به طبیعت میرسد، شاید در ابتدا جزئیاتی نازیبا داشته باشد، اما همان شکلی است که «برونو» هم دوست داشته و در انتها به آرزویش هم میرسد.
این شکل از زندگی و مرگ در فیلم به یک جهانبینی عمیق و دوستداشتنی ختم شده و افکار تماشاگر را بهسمت جلوههای رازآلودی از طبیعت سوق میدهد. از آن کلبهای که دو دوست با هم درست میکنند تا هر تابستان که با هم هستند، لحظهبهلحظه یک نگاه عمیق زیستی در حال شکلگیری است. نگاهی که در انتهای اثر جاودانه میشود. این معجزهٔ ادبیات و سینماست که در پناهِ کوهستان میتوان زندگی را به بهترین شکل ممکن تجربه کرد.
شاید فلسفهٔ فیلم در این مونولوگ نهان باشد که «یک مکان میتواند نگهبان تاریخچهٔ آدم باشد و در هر مراجعه، آن گذشته را در آنجا مرور کرد؛ در زندگی هر کس فقط یک کوه با این خاصیت پیدا میشود و در مقایسه، تمام کوههای دیگر قلههای بیاهمیتی بیش نیستند، حتی اگر در هیمالیا باشند.» اینگونه است که مرگ از یک انسان کاملاً معمولی یک اسطوره میسازد و از یک روایت بسیار ساده، یک تراژدی.