ابتدا طبیعت بود که الهامبخش دنیایی سراسر زیستن و نگاهی بصری شد؛ هنگامی که بشر نمیدانست هنر چیست، اما برای او نماد زندگی بود. چه بسیارند غارهایی تاریک و نمور که تابلوی نقاشی انسانهایی شدهاند که امروز در افسانهها میتوان ردپای آنها را یافت. غارهایی همچون «کلماکره» در استان لرستان و «آلتامیرا» در کشور اسپانیا برای انسان مدرنشدهٔ امروزی گویای این حقیقت است که هر چه صنعتیتر و ماشینیتر شوی، باز هم ریشه در تاریخ و طبیعتی داری که روزگاری محلِ زیستِ پدران و مادران همهٔ ما بوده است.
انسان برای شناخت خود باید باز هم دست به خلاقیت میزد. چند قرن بعد این هویتِ بصری به اشکالِ گوناگون دستانِ بشر را برای تجسم و خیالپردازی بهسمت کارهایی کِشاند که نام هنر بر روی آن حک شد. اینک روزگارِ سبکها و مکتبهای مختلفی است که هر کدام با فلسفه و تفکر به ارمغان آمدهاند.
در اکثر رشتههای مرتبط با خلاقیتهای نمایشی نگاه به محیطِ پیرامون، دست هنرمند را برای تجسم حقیقت باز میگذاشت. نقاشی یکی از شاخصترین هنرهایی است که با نگاه به طبیعت توانست چشم میلیونها نفر را به تابلوهای رنگارنگ جلب کند. در این راه نقاش هلندی ونسان ونگوگ بارزترین هنرمندی است که چشم جهان را با نوعی نگاه به طبیعت جلب کرد. هنوز هم نقشهای او بر تابلوی نقاشی جان دارند. از «چشمانداز» و «شب پُرستاره» گرفته تا «گلهای آفتابگردان» و «کشتزار» که همگی گواه این مطلب هستند که در هر مکتبی این طبیعت است که راهگشای هنرمند است.
شاید اندکی بعد عکاسی توسط افرادی که در پی یافتنِ چگونگی ثبتِ عمیقتر محیطِ پیرامونی بودند، اختراع شد؛ هر چند عکاسی را بهنوعی قرنها پیش ارسطو یافته بود. بشر اینک میتوانست با دردسر کمتری طبیعت را به تسخیرِ تصویر در بیاورد. همین سبب شد تا «برادران لومیر» آنقدر در پی تولید تصاویر متحرک باشند تا به هنری به نام سینما دست یابند.
کمی بعد این هنر از طریق دستگاه سینماتوگراف وارد ایران شد. بهسرعت از تصاویرِ صامت گذشتیم تا به موجی برسیم که دیگر گیشه را نمیخواست و در پی رمزگشایی از حقیقت بود. اینک نوبت کسانی بود که میراث انسانهایی همچون «اوانس اوهانیانس» را به بهترین شکل ممکن حفاظت کنند. این چرخی نو برای بازگشت به طبیعت بود. در این بین نمیتوان از نقشِ پررنگِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در متولد شدن کارگردانهای صاحب سبک و تفکر بهراحتی گذشت.
«سهراب شهیدثالث»، «بهرام بیضایی»، «عباس کیارستمی»، «خسرو سینایی»، «داریوش مهرجویی»، «ناصر تقوایی»، «مسعود کیمیایی»، «علی حاتمی»، «امیر نادری»، «فریدون گله»، «بهمن فرمانآرا» و شاید چند نفر دیگر پای به عرصهٔ تصویر گذاشتند و از پول گذشتند تا فرهنگ ایرانی دوباره جان بگیرد. سینمای ایران با چنگ زدن به طبیعت آثار ماندگاری را خلق کرد. از «گاو» تا «طبیعت بیجان» و از «غریبه و مه» تا «چریکهٔ تارا» جملگی از طبیعت الهام گرفتند تا رنگی که از جامعه گرفته بودند را به دلِ کوهستان و جنگل و بیابان برده و ماندگار کنند.
اینجاست که تاریخنگاری اجتماعی ایران جان میگیرد و توانایی خود را به بالاترین نقطه میرساند.
آنچه اتفاق افتاده بود یافتن یک راوی صادق به نام طبیعت بود که تصویر را شناخت درست از جامعه پیش میراند و اهالی تفکر را شگفتزدهٔ خویش میکرد. اینک اما سینمای ایران خالی از عناصرِ طبیعی شده است و اندک فیلمهایی که در محیطِ پیرامون رخ میدهند به تاریکخانهها تبعید شوند تا محیطِ مصنوعی شهر و آپارتمان برایمان از توهمی بگوید که در آن از پایداری و حقیقت جامعه خبری نیست.
سینمای طبیعتمحور میتواند در عُمقِ مشاهده و پرسشگری باشد. شوربختانه امروز گیشه حرف اول را میزند و مجالی برای سینمای قصهگوی طبیعتگرا نیست. بهراستی سینمایی که وامدار طبیعت نباشد و نتواند حقیقت را بگوید، چه دردی از جامعه را میتواند نمایش دهد؟